heli jon

هلیا دختر قشنگم میخوام بدونی چقدر دوستت دارم ومعنی اسمتو بدونی

چهار آفریده آسمانی : ستایشگر خورشید بودند وخورشید ما در هفت آسمان تابشی از خویش افروخت وپیکر زیبای بانویی به نام ( هلیا) راپدیدآورد .باد سرود شبانه ولالایی شد برای خواب بانوی آسمانی .آب ، چشمهایی پرازتازش برای بانو هلیا ساخت - خاک شادمان که بانو بران گام خواهد گذاشت . آتش پیچشی ساخت به ژرفای آفرینش که گرمای درونی بانو درآمدنش به زمین باشد گیاهان تک گلی راشکوفا کردند تا برزلف هلیا نشیند ( هلیا دختر آفتاب است ) ...
29 شهريور 1390

هلیا آرایشگر میشود دددددام

دیروز که رسیدم خونه دیدم نشسته یه قیچی ویه شونه تودستش موهای عروسک باربی شو کوتاه کرده وای چه صحنه ناراحت کننده ای طفلک باربی به اون قشنگی تبدیل شده بود به یک دیوانه . خلاصه باربی کم بود تصمیم گرفتی موهای منو کوتاه کنی با هزار بدبختی از دستتدر رفتم وتونستم راضیت کنم که آرایشگری فقط کوتاهی مو نیست میتونی میکاپ کنی یا براشینگ یا شینیون و این حرفا اما چشمم روز بدنبینه هر یه شونه که به سرم میزدی تقریباً نصف پوست سرم ور میومد خلاصه شب تز سردرد نمیتونستم بخوابم . اینا رو مینویسم یادت باشه چه بلاهایی سر مامان آوردی تک ستاره طلائی من . ...
28 شهريور 1390

فرشته کوچولوی مامان دوستت دارم

اگه هر روز هم قربون صدقت برم بازم کمه بعضی روزها فکر میکنم وقتی وبتو چک کنی تکراری به نظریت میرسه اما قشنگم از گفتن کلمات تکراری خسته نمیشم خصوصاً که در مورد تو باشه . وای که چطور حاضر میشدی واسه عروسی مثل پرنسس ها لباستو پوشیدی وپار.پا هی میگفتی کی میریم .عروسکم انشاء الله عروسی تو . ...
26 شهريور 1390

مهمونی های مکرر وکم آوردن من در حد از هوش رفتن

میخوام بدونی اگه این روزها همش به خاطر شماست دخترم که خسته از سر کار میام سریع دوش میگرم ومیریم مهمونی چون میبینم خیلی دوست داری با محمد جواد وبقیه بچه ها بازی کنی خلاصه که دیگه شب میام خونه بیهوش میفتم وصبحها هم سر کار همش چرت میزنم وکسلم اما وقتی میبنم با بودن در کنار بچه ها روحیت عوض میشه چرا که نه !؟ به خاطرت جونمو میدم عسل طلا ...
22 شهريور 1390

خوشحالی تو تنها دخترم خوشحالی منم هست

خلاصه داشتم براتون میننوشتم که هلیا ومحمد جواد باهم بازی میکنن من کلی خوشحالم به چند دلیل اولاً محمد جواد پسر فوق العاده باادب وخوبیه وچون از هلیا بزرگتره کلاس دومه خیلی هوای هلی منو داره امیدوارم بزرگ هم شدن همینطور باهم دوست باشن خیلی خوبه وقتی  رابطه های فامیلی با صدق وصفا باشه   ...
21 شهريور 1390

مهمونی خونه خاله گیتی

چند شب پیش خاله آمنه از آلمان اومد ماهم که کلی ذوق وشوق داشتیم رفتیم استقبالش فرودگاه البته اون هر سال میاد اما از بس که مهربونه همیشه دوست داریم واسش وقت بزاریم  خلاصه سرتونو دردنیارم من که دیگه از اون شب اینقدر مهمونی با خاله اینا رفتم ومهمون واسمون اومد جونی واسم نمونده اما از هلیا گلم بگم که این چند شب اوج خوش گذرونیاشه با محمد جواد پسر خاله حمیرا جور شده بازی میکنن بیا وببین ...
21 شهريور 1390

احساس تنهایی

تازگی ها خیلی گوشه گیر شدی مامان طلا ، منوببخش مامان همش تقصیر منه تموم وقت سرکارم وبرات زمان بندی درستی ندارم .از طرفی هم میبینم تا جایی که بشه تفریحات آخر هفته رو واست ریف میکنم اما میدونم چی میخوای تو دوست داری من خونه باشم وسرکار نرم امابزرگ شدی میفهمی عملاً غیر ممکن بوده . امیدوارم وقتی بزرگتر شدی درکم کنی وبدونی همه چیزو واسه تو میخواستم قزربون اون بداخلاقیت برم وقتی از سرکار میام میبینم تنها نشستی یه گوشه دلم هری میریزه قول میدم جبران کنم عشق من قول قول ...
20 شهريور 1390

عاشق اینم وقتی نظر میدی

جمعه صبح نظراتتو اعلام کردی : امروز بریم شهر بازی که من یه خورده روحیم عوض شه بهش میگم مگه روحیت چشه ؟میدونی مامان خراب شده چند وقته با وسایل برقی شهربازی البته تو رشت بازی نکردم یادم رفته چه شکلین! مونده بودم چی بگم بهش آخرین بار رفتیم خرداد بود که بردمش شهربازی با دایی سعیدو دختر خالم اینا   خلاصه داستان رفتیم شهربازی قربونش برم که سراز پا نمیشناخت ...
19 شهريور 1390

روز شنبه وخاطرات دختر گلم هلیاومسافرت به شمال

 چهار شنبه جاتون خالی رفتیم رشت .انگار شیلنگ آب روسرمون باز شده بود چه بارونی حالا ببار کی ببار اما خیلی خوش گذشت هلیا که سراز پا نمیشناخت خلاصه جای همتون خالی .روز بعد یعنی ٥ شنبه هوا خوب شده بود رفتیم انزلی جاتون خالی ناهار رو کنار ساحل خوردیم وغروب برگشتیم رشت .اینارو که مینویسم خوشحالم واسه اینکه یه روزی دخترم بزرگ شد بدونه چقدر این روزها شیرین بوده ومن میخواستم بهترین ها مال اون باشه دوستت دارم هلیا جون ...
19 شهريور 1390

آخر هفته وسفر شمال

دیروز که رفتم خونه دیدم هلی جون خیلی خوشحاله ومیخنده البته اکثراً میخنده اما دیروز یه خورده غیر طبیعی بود پیگیر ماجرا شدم دیدم بله بیخود نبود محمد دوست دادشم به قول هلی ( دایی محمد) وخانمش خاله نادیا اومده بودن دیدن مامانم که هلی جون کلی نمک ریخته واسشون واونا هم که عشق بچه بهش قول دادن امروز تا جمعه می برنش شمال یعنی چند تا ماشین با هم میریم منم که غافل از همه جا آخر داستان میرسم وسریع ساک میبندم همیشه روبه هلی کردمو گفتم: مامان جون آخه من خستم بعدهم مرخصی ندارم شاید ما نتونیم بریم . خیلی جدی جواب داد : خوب شما نیاین من با نونو جان ودایی سعیدو بقیه میرم منم مثل کدوی له شده زیر گاری وا رفتم ...
16 شهريور 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به heli jon می باشد